سلام دوستان. سریع میرم سر اصل مطلب
زمان مجردی همیشه دوستان داشتم مشخصات همسرم اینها باشه . رو کاغذ همیشه می نوشتم :
۱- داماد اول باشم
۲- پسر نداشته باشن
۳- تحصیلکرده و دانشگاه دولتی باشه
۴ – اهل درس و مطالعه باشه
۵- پایه باشه ( مشروب خوری . ولگردی . فیلم . خلاف . مطالعه ...)
۵ – از خانواده کم جمعیت باشه
۶ – خوشکل باشه
۷ – خانوادش باسواد و اهل مطالعه باشن
زمان گذشت و بنده بعد از اشنایی با یه دختری با هم عقد و نامزد کردیم . دقیقا همه مشخصاتی که بالا ذکر کردم رو دارن . خودش فوق العاده خوبه . زیباست . دانشگاه دولتی و پزشکی خونده . زبانش هم عالیه در حال گرفتن تافل . همه جوره پایه . پدر و مادرم هم خیلی دوستش دارن . چون واقعا دختر خوبیه . اهل آرایش های بی خودی نیس..اهل شب نشینی های الکی نیس. حتی بنده خدا خرید درست و حسابی هم نکردم واسش چون همش می گه پس انداز کنیم خونه بخریم و غیره .
خانوادش ک دیگه از خودش بهترن . پدر زن پایه . مادر زن که دیگه عالی . چون پسر ندارن و داماد اول هم هستم منو روی سرشون نگه می دارن . کافیه من بخوام برم خونشون بهترین غذاها و میوه ها و غیره.
مثلا هر وقت می رن بازار می خوان چیزی بگیرن وقتی منم نباشم از هر چیز دوتا می گیرن می گن یکی هم واسه آرش. پدر زن می خواد شیشه ویسکی بگیره می گه یکی هم واسه ارش . خلاصه خیلی هوامو دارن .
مادر زن که همیشه در حال مطالعه و انواع کلاس های مفید و غیره هست . یعنی می خوام بگم سطح فکرشون بالاست به طوریکه حتی جلسه خواستگاری حتی نپرسیدن خونه دارم . زمین دارم .ماشین دارم . شغل دارم . پول دارم . یه طوریکه نه خونه دارم و نه زمین . نه اینکه بگم دخترشون ترشیده بوده نه می خوام بگم اونقدر سطح فکرشون بالاست که این چیزا اهمیت نمی دن . دختره هم کلی خواستگار داشته و اگه من نبودم مطمعنا با یکی بهتر از من ازدواج می کرد . چون موقعیت خود و خانوادش از همه لحاظ خوبه.
البته منم آدم بدی نیستم . دانشجو دکترا یه رشته خوب هستم . شغل نسبتا خوبی با حقوق مکفی دارم. و قیافه خوبی هم دارم .
خب اینا رو گفتم تا برسم به مشکل اساسی که من دارم .
حس می کنم از نامزدم – حتی یکسال هم نشده - سیر شدم . دایم تو فکرم در حال مقایسه همسرم با دیگران هستم . تو خیابون میریم . دوستاش می بینم خلاصه همه جا . همش تو ذهنم می گم فلان دوستش زیباتر از نامزد منه . کاشکی قدش بلندتر بود . کاشکی فلان دوستش جای همسرم بود . من می تونستم زنی قد بلندتر بگیرم . می تونستم زنی بگیرم زیباتر باشه . فلان دوست دخترم از همسرم قدبلندتر و زیباتر بود ( من زیاد دوست دختر داشتم ). خلاصه بد جور ذهنم درگیره . حس می کنم زندگیم به پایان رسیده .. حس می کنم تو زندان هستم . طوری شده که حتی روی رابطمون هم تاثیر گذاشته . به طوریکه که منی که همیشه قبل از ازدواج و زمان مجردیم به خودم می گفتم روزی ۱۰۰ بار به همسرم خواهم گفت دوست دارم الان تو زبونم این جمله نمی چرخه و نمی تونم بگم انگار خودش حس کرده و من واقعا خجالت میکشم .ولی واقعا هم دوستش دارم .واینکه اونقدر خودش و خانوادش خوبن که حتی فکر طلاق هم میاد تو ذهنم از خودم بدم میاد . این مقایسه داره منو میکشه . واقعا نمی دونم چیکار کنم . همش با خودم گم همه مردا همینجورن و زود از همسرشون خسته میشن و غیره . چند بار خواستم برم دکتر ولی توش موندم . دوس دارم زمان مجردی بگردم و اصلا ازدواج نکنم . گیج و سردرگم و داغونم . دارم از درون خودمو می خورم . خواهش می کنم دوستان راهنمایم کنن .. حتی اگه کتاب یا فیلم اموزشی چیزی میشناسن بهم معرفی کنند .
واقعا ممنون میشم
- اینو بگم همسرم زیباست .. هیکلش هم خوبه نه چاقه نه لاغر . فقط یه کم قدش کوتاست البته بین دختران ایرانی متوسط -